نفس مامانی و بابایی

نامه ایی برای خدا و نی نیه خوجلم

نی نی گلم خدا رو شکر میکنم که تو رو تو شکم من گذاشت تا بیایو منو بابایتو هر روز شاد و شادتر بکنی... نعمتی هستی که تا کسی خودش با تمام وجودش درک نکرده باشه نمیدونه که چی هست... خدایا ازت میخوام ...به بزرگیت قسمت میدم ...به این روز عزیز که تولدحضرت محمد و امام جعفر صادق هست ..که تمام منتظرای نی نی رو از انتظار در بیاری و هر چی زود تر نینیشون رو بزاری تو دلشون و تو بغلشون... خدایا به این روز قسمت میدم ...که همه رو به آرزو هاشون برسونی...هر چقدر بزرگ و هرچقدر کوچیک.. خدایا به این روز بزرگ قسمت میدم به این 2 عزیز که بچه منم سالم و صالح کنی..یه نی نیه قوی و شاد و خوش اخلاق و تو دل برو و تپل مپل و خوشگل بهم بدی...البته همه نی نی ها برای پدر...
21 بهمن 1390

لالایی

عزیز دل مامانت امروز میخوام برات چند تا لالایی بنویسم که هم وقتی تو شکمم هستی برات بخونم و هم  اینشالله وقتی که به دنیا اومدی ... و اگه خدای نکرده خواستی اذیت کنیو نخوابی برات بخونمشون...   لالالالا که لالات می کنم من             نگاه بر قدوبالات می کنم من      لالالالا که لالات بی بلا باد                 نگهدار  شب  و  روزت  خدا  باد  !   لالاییت می کنم خوابت نمیاد                       بزرگت می ...
16 بهمن 1390

20 هفتگی

2 هفتست که کمرم خیـــــــــــــــــــــلی درد میکنه مامانی...میگن به خاطر جا واکردن نی نییه...مامانی آخه مگه چقدر داری جا وامی کنی که کمر من داره میشکنه..!!!!؟؟؟ میخواستم که تا آخر امسال سر کار برم..ولی با این کمر درد دیگه نمیتونم سر کلاس دوام بیارم...آخه نه میتونم بشینم نه وایستم...دراز بکشم باز راحتترم... تازگیها هم که فقط دوست دارم بخوابم..بعضی وقتها شده که پای کامپیوترم و دارم چیزی رو میخونم..به خودم میام میبینم چند دقیقست که خوابم برده... اول بارداریم حدود 4.5 کیلو وزن کم کردم چون به غذا و مخصوصا" به بــــــــــــــــــــــو خیلی حساس بودم..الانم به بو هنوز حساسم ولی نه مثل اوایل... جیگرم مامانت خیلی نگران بود واست که یبار ضعیف ن...
10 بهمن 1390

15هفتگی

15 هفتم بود که برای سونوی nt (غربالگری)رفتم خیلییییی دلهره داشتم که یبار خدای نکرده چیزیت نباشه و سالمو سلامت باشی..بابایی نذر کرده بود برای هیئت برای سلامتی تو عزیزه دلم ...خلاصه رفتم تو و گفت که خدارو شکر همه چیزت سالمه..من که تو مانیتور جلوم با بابایی میدم همش هق هق گریه میکردم..مامانی خیلی تکون میخوردی..همش پیش خودم میگفتم این بچه ی من که اینقدر تکون میخوره نه تو وجود منه پس من چرا زیاد نمیفهمم؟؟!!!!! ..دیگه از هق هق زیادم چون شکمم خیلی تکون میخورد دکتر گفت که تکون نخور تل جنسیتشو ببینم(دکتر لاریجانی)..گفت به احتمال زیاد دختره...بابایی تا شنید تعجب کرد نه به خاطر جنسیت به خاطر اینکه توی این 15 هفته همه میگفتن علائمت مثل مادر پسرهاست......
9 بهمن 1390

7 هفتگی

توی هفت هفتگی بود که دومین سونوگرافیم رو رفتم و صدای قلب کوچولوتو شنیدم...برای اولین بار بود که احساس کردم باردارم..چون تا قبلش اصلا" باورم نمیشد که عزیزه دلم تو توی شکمم هستی ..وقتی صدای قلب کوچولوتو رو شنیدم..احساسی  غیر قابل توصیف داشتم باورم شد که دارم مامان میشم..راستی بابایی هم اومده بود باهام و اونم باورش نمیشد که تو توی شکم من هستی و اشک از چشماش ریخت...بعدش بابایی به مامانی(مامان خودش)زنگ زد...و اونم کلی خوشحال شد و انگار که بغض کرده بود... ...
9 بهمن 1390

5 هفتگی

من وقتی 5 هفتم بود فهمیدم که باردارم سر تو عزیم...   منو بابایی قصد نی نیدار شدن نداشتیم...تا 2 ,3 سال دیگه...خوده خدا تورو تو دل من گذاشت و الان که 20 هفتم هست سر تو عزیزم خیلی خوشحالم...
9 بهمن 1390
1